جلسه چهارم : روشهای تبليغی نهضت حسينی
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوه والسلام علی
عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد
صلی الله عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين ،
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی
بالله حسيبا »( 1 ) .
ديشب وعده دادم كه امشب كه شب عاشورا است ، تا آنجا كه برای من
مقدور است و حضور ذهن دارم ، درباره روشها و كيفيات تبليغی ( به معنی
صحيح آن ) نهضت حسينی ، عرايضی برای شما عرض بكنم . ولی ابتداء ، مقدمه
كوتاهی را كه زمينهای است برای پی بردن به ارزش به اصطلاح تاكتيكهای
تبليغاتیای كه اباعبدالله عليه السلام به كار بردهاند ، عرض میكنم .
در تاريخ اسلام ، در پنجاه ساله بين وفات رسول خدا و شهادت
حسين بن علی عليهالسلام ، جريانات و تحولات فوق العادهای رخ داد . محققين
امروز ، آنهائی كه به اصول جامعه شناسی آگاه هستند ، متوجه نكتهای شدهاند
. مخصوصا عبدالله علائلی با اينكه سنی است ، شايد بيشتر از ديگران روی
اين مطلب تكيه میكند . میگويد : بنیاميه برخلاف همه قبائل عرب ( قريش
و غير قريش ) تنها يك نژاد نبودند ، نژادی بودند كه طرز كار و
فعاليتشان شبيه طرز كار يك حزب بود ، يعنی افكار خاص اجتماعی داشتند ،
تقريبا نظير يهود و در عصر ما و بلكه در طول تاريخ كه نژادی هستند با يك
فكر و ايده خاص كه برای رسيدن به ايده خودشان گذشته از هماهنگیای كه
ميان همه افرادشان وجود دارد ، نقشه و طرح دارند . قدمای مورخين ،
بنیاميه را بصورت يك نژاد زيرك و شيطان صفت معرفی كردهاند . و امروز
با اين تعبير از آنها ياد میكنند كه بنی اميه همان گروهی هستند كه با
ظهور اسلام ، بيش از هر جمعيت ديگری احساس خطر كردند و اسلام را برای
خودشان خطری عظيم شمردند و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند ، تا
هنگام فتح مكه كه مطمئن شدند ديگر مبارزه با اسلام فايده ندارد ، لذا
آمدند و اسلام ظاهری اختيار كردند و به قول عمار ياسر : ما اسلموا و لكن .
. و پيغمبر اكرم هم با آنها معامله مؤلفه قلوبهم میكرد ، يعنی مردمی كه
اسلام ظاهری دارند ولی اسلام در عمق روحشان نفوذ نكرده است .
پيغمبر اكرم در زمان خودش نيز هيچ كار اساسی را به بنی اميه واگذار
نكرد ولی بعد از پيغمبر تدريجا بنی اميه در دستگاههای اسلامی نفوذ كردند ،
و بزرگترين اشتباه تاريخی و سياسی كه در زمان عمربن
خطاب رخ داد ، اين بود كه يكی از پسران ابوسفيان به نام يزيد والی شام
شد و بعد از او معاويه حاكم شام شد و بيست سال يعنی تا آخر حكومت عثمان
بر شامات كه مشتمل بر سوريه فعلی و قسمتی از تركيه فعلی و لبنان فعلی و
فلسطين فعلی بود ، حكومت میكرد . در اينجا يك جای پا و به اصطلاح جای
مهری برای بنیاميه پيدا شد و چه جای مهر اساسی ای !
عثمان كه خليفه شد گو اينكه با ساير بنی اميه از نظر روحی تفاوتهايی
داشت ( آدم خاصی بود ، با ابوسفيان متفاوت بود ) ولی بالاخره اموی بود .
باری ، پای بنی اميه بطور وسيعی در دستگاه اسلامی باز شد . بسياری از
مناصب مهم اسلامی مانند حكومتهای مهم و بزرگ مصر ، كوفه و بصره ، به
دست بنی اميه افتاد . حتی وزارت خود عثمان به دست مروان حكم افتاد .
اين ، قدم بس بزرگی بود كه بنی اميه به طرف مقاصد خودشان پيش رفتند .
معاويه هم روز به روز وضع خودش را تحكيم میكرد . تا زمان عثمان اينها
فقط دو نيرو در اختيار داشتند ، يكی پستهای مهم سياسی ، قدرت سياسی و
ديگر ، بيت المال ، قدرت اقتصادی . با كشته شدن عثمان ، معاويه ، نيروی
ديگری را هم در خدمت خودش گرفت و آن اينكه ، يك مرتبه داستان خليفه
مقتول و مظلوم را مطرح كرد و احساس دينی و مذهبی گروه زيادی از مردم را
( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختيار گرفت . میگفت : خليفه مسلمين
، خليفه اسلام ، مظلوم كشته شد ، « من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا
( 1 ) ، انتقام خون خليفه مظلوم واجب
است ، بايد گرفت . احساسات دينی صدها هزار و شايد ميليونها نفر از
مردم را به نفع مقاصد خويش در اختيار گرفت . خدا میداند كه معاويه در
روضه عثمان خواندنهای خود ، چقدر از مردم اشك گرفته است ، آن ، در زمان
خلفای پيش از عثمان ، آن هم دوره عثمان ، اين هم در قتل عثمان كه تقريبا
مقارن است با خلافت علی عليه السلام .
بعد از شهادت علی عليه السلام ، معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و ديگر
همه قدرتها در اختيار او قرار گرفت . در اينجا يك قدرت چهارم را نيز
توانست استخدام بكند و آن اين بود كه شخصيتهای دينی و به اصطلاح امروز
روحانيت را اجير خودش كرد . از آن روز بود كه يك مرتبه شروع كردند به
جعل و وضع حديث در مدح عثمان و حتی مقداری در مدح شيخين ، چون معاويه ،
اين را به نفع خودش میدانست و به ضرر علی عليه السلام . و چه پولها كه
در اين راه مصرف و خرج شد . علی عليه السلام در كلمات خودشان به خطر
عظيم بنیاميه اشارهها كردهاند . خطبهای است كه اول آن راجع به خوارج
است و در اواخر عمرشان هم انشاء كردهاند . میفرمايند : « فانا فقات عين
الفتنه » ( 1 ) من بودم كه چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج
است ) ، يك مرتبه در وسط كلام گريز میزنند به بنی اميه : « الا و ان
اخوف الفتن عندی عليكم ، فتنه بنیاميه فانها فتنه عمياء مظلمه » ( 2 )
ولی فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگی نيست ، يعنی بزرگ است اما از
آن بزرگتر و خطرناكتر ، فتنه بنیاميه است
درباره فتنه بنی اميه ايشان كلمات زيادی دارند . يكی از خصوصياتی كه
علی عليه السلام برای بنی اميه ذكر میكند اين است كه میگويد مساوات
اسلامی به دست اينها بكلی پايمال خواهد شد و آنچه كه اسلام آورده بود كه
مردم همه برابر يكديگر هستند ديگر در دوره بنی اميه وجود نخواهد داشت .
مردم تقسيم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) ، بنده آنها در عمل
خواهيد بود . در جملهای چنينمیفرمايد :
« حتی لا يكون انتصار احدكم منهم الا كانتصار العبد من ربه » ( 1 ) كه
خلاصهاش اين است كه برخورد شما با اينها شبيه برخورد يك بنده با آقا
خواهد بود ، آنها همه آقا خواهند بود و شما حكم برده و بنده را خواهيد
داشت ، كه در اين زمينه مطلب خيلی زياد است .
دوم چيزی كه باز در كلمات اميرالمؤمنين ، در پيش بينیهای ايشان آمده
است كه بعد رخ داد ، سر به نيست شدن ، به اصطلاح روشنفكران بعد از ايشان
است . تعبير حضرت چنين است : « عمت خطتها و خصت بليتها » ( 2 ) اين
بليهای است كه همه جا را میگيرد ولی گرفتاريهايش اختصاص به يك طبقه
معين پيدا میكند . تعبير حضرت تعبير بسيار عالی و خوبی است . اين طور
میفرمايند : « و اصاب البلاء من ابصر فيها ، و اخطا البلاء من عمی عنها »
( 3 ) . هر كس كه بصيرتی داشته باشد و به قول امروز روشنفكر باشد ، هر
كس كه فهم و دركی داشته باشد ، اين بلا و فتنه ، او را میگيرد . زيرا
نمیخواهند آدم چيز فهمی وجود داشته باشد . و تاريخ نشان میدهد كه
بنیاميه افراد به اصطلاح روشنفكر و دراك آن زمان را درست مثل مرغی كه
دانهها را جمع بكند ، يكی يكی جمع میكردند و سر به نيست مینمودند . و چه
قتلهای فجيعی در اين زمينه انجام دادند .
مسئله سوم ، هتك حرمتهای الهی است . ديگر حرامی باقی نمیماند مگر
اينكه اينها مرتكب خواهند شد و عقد و بستهای از اسلام باقی نمیماند جز
اينكه باز میكنند : « لا يدعو لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه » (
1 ) . چهارم اينكه مسئله به اين جا پايان نمیگيرد ، بلكه عملا با اسلام
مخالفت میكنند و برای اينكه مردم را واژگونه كنند ، اسلام را واژگونه
میكنند . « و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا » ( 2 ) . اسلام را میپوشانند
به تن مردم امام آنچنان كه پوستينی را وارونه بپوشانند . شما میدانيد كه
خاصيت پوستين يعنی گرم كردن و نيز زيبايی نقش و نگارهای آن وقتی بروز
میكند كه آن را درست بپوشند . اگر پوستين را وارونه بپوشند ، يك ذره
گرما ندارد و بعلاوه يك امر وحشتناكی میشود كه مورد تمسخر افراد قرار
میگيرد . علی عليه السلام كه شهيد شد برخلاف پيش بينیهای معاويه كه علی
با كشته شدنش تمام میشود ، به صورت يك سمبل در جامعه زنده شد ، اگر چه
به عنوان يك فرد كشته شد . يعنی فكر علی بعد از مردنش بيشتر گسترش
يافت و بعد شيعهها در مقابل حزب اموی دور همديگر جمع شدند ، همفكريها
پيدا شد و در واقع آن وقت بود كه شيعه علی به صورت يك جمعيت
متشكل در آمد .
معاويه در دوره خودش مبارزات زيادی با فكر علی عليه السلام كرد ، سب
و لعنها بالای منبر برای علی میشد . بخشنامه كرده بودند كه در سراسر كشور
اسلامی در نماز جمعهها علی عليه السلام را لعن بكنند . و اين علامت اين
است كه علی عليه السلام به صورت يك نيرو و يك سمبل و يك فكر و عقيده
و ايمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . اين مرد برای مبارزه با فكر
و روح علی كارها انجام داد ، يكی را مسموم كرد ، سر ديگری را روی نيزه
كرد ، اينها به جای خودش ، ولی معاويه يك ظاهری را برای فريب مردم حفظ
میكرد . تا دوره يزيد میرسد كه ديگر تشت رسوايی ، از بام میافتد . و
انصاف اين است كه يزيد از نظر سياست اموی هم يك غلط بود ، يعنی كسی
بود كه نتوانست سياست اموی را اعمال بكند ، بلكه كاری كرد كه پرده
امويها را دريد . در اين شرايط است كه اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز
میكنند . حالا مقداری راجع به نهضت ايشان برای شما عرض میكنم . مطلبی را
میگويم ، شما تامل بفرمائيد ، ببينيد اين طور هست يا نه . همان طور كه
كلمات و آيات قرآن از لحاظ لفظی و فصاحت و بلاغت و روانی ، نوعی خاص
از آهنگها را به آسانی میپذيرد و اين خود ، آيت بسيار بزرگی برای نفوذ
قرآن بر دلها بوده و هست ، انسان وقتی تاريخ حادثه عاشورا را میخواند ،
استعدادی برای شبيه سازی در آن میبيند . همان طور كه قرآن برای آهنگ
پذيری ساخته نشده ولی اين طور هست ، حادثه كربلا هم برای شبيه سازی ساخته
نشده ولی
اين طور هست .
من نمیدانم ، شايد شخص اباعبدالله در اين مورد نظر داشته . البته اين
مطلب را اثبات نمیكنم ولی نفی هم نمیكنم . داستان كربلا در هزار و
دويست سال پيش روی صفحه كتاب آمده ، يك وقتی آمده كه كسی فكر نمیكرده
كه اين حادثه اين قدر گسترش پيدا خواهد كرد . متن تاريخ اين حادثه گويی
اساسا برای يك نمايشنامه نوشته شده است ، شبيه پذير است ، گويی دستور
دادهاند كه آن را برای صحنه بودن بسازند . شهادتهای فجيع ما زياد داريم
ولی اين داستان به اين شكل آيا میتواند تصادف باشد و تعمد نباشد و
اباعبدالله به اين مطلب توجه نكرده باشد ؟ من نمیدانم ، ولی بالاخره قضيه
اين طور است و باور هم نمیكنم كه تعمدی در كار نباشد .
از امام تقاضای بيعت میكنند ، بعد از سه روز امام حركت میكند و میرود
به مكه و به اصطلاح مهاجرت میكند و در مكه كه حرم امن الهی است ، سكنی
میگزيند و شروع به فعاليت میكند . چرا به مكه رفت ؟ آيا به اين جهت كه
مكه حرم امن الهی بود و معتقد بود كه بنی اميه مكه را محترم خواهند شمرد
؟ يعنی درباره بنی اميه ، چنين اعتقاد داشت كه اگر سياستشان اقتضا بكند
و بخواهند او را در مكه بكشند ، اينكار را نمیكنند ؟ يا نه ، رفتن به مكه
اولا برای اين بود كه خود اين مهاجرت ، اعلام مخالفت بود . اگر در مدينه
میماند و میگفت من بيعت نمیكنم صدايش آنقدر به عالم اسلام نمیرسيد .
بدين جهت هم گفت بيعت نمیكنم و هم اهل بيتش را حركت داد و برد به
مكه . اين بود كه صدايش در اطراف پيچيد كه حسين بن علی حاضر به بيعت
نشد و لذا از مدينه به مكه رفت . خود اين ، به اصطلاح ( اگر تعبير درست
باشد ) يك ژست تبليغاتی بود برای رساندن هدف و پيام خودش به مردم .
از اين بالاتر كه عجيب و فوق العاده است اينكه امام حسين عليه السلام در
سوم شعبان وارد مكه میشود ، و ماههای رمضان ، شوال ، ذی القعده و ذی
الحجه ( تا هشتم اين ماه ) يعنی ايامی كه عمره مستحب است و مردم از
اطراف و اكناف به مكه میآيند را در آنجا میماند .
كم كم فصل حج میرسد ، مردم از اطراف و اكناف و حتی از اقصا بلاد
خراسان به مكه میآيند . روز ترويه میشود يعنی روز هشتم ذی الحجه ، روزی
كه همه برای حج از نو لباس احرام میپوشند و میخواهند به منی و عرفات
بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان ، امام حسين عليه السلام اعلام
میكند كه من میخواهم بطرف عراق بروم ، من میخواهم به طرف كوفه بروم .
يعنی در چنين شرايطی پشت میكند به كعبه ، پشت میكند به حج ، يعنی من
اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضايت خودش را به اين وسيله و
به اين شكل اعلام میكند . يعنی اين كعبه ديگر در تسخير بنی اميه است ،
حجی كه گردانندهاش يزيد باشد ، برای مسلمين فايدهای نخواهد داشت . اين
پشت كردن به كعبه و اعمال حج در چنين روزی و اينكه بعد بگويد من برای
رضای خدا رو به جهاد میكنم و پشت به حج ، رو به امر به معروف میكنم و
پشت به حج ، اين ، يك دنيا معنی داشت ، كار كوچكی نبود . ارزش
تبليغاتی ، اسلوب ، روش و متدكار در اينجا به
اوج خود میرسد . سفری را در پيش میگيرد كه همه عقلا ( يعنی عقلايی كه بر
اساس منافع قضاوت میكنند ) آن را از نظر شخص امام حسين ناموفق پيش
بينی میكنند . يعنی پيش بينی میكنند كه ايشان در سفر كشته خواهند شد . و
امام حسين در بسياری از موارد ، پيش بينی آنها را تصديق میكند ، میگويد
: خودم هم میدانم .
میگويند پس چرا زن و بچه را همراه خودت میبری ؟ میگويد : آنها را هم
بايد ببرم . بودن اهل بيت امام حسين عليه السلام در صحنه كربلا ، صحنه را
بسيار بسيار داغتر كرد . و در واقع امام حسين عليه السلام يك عده مبلغ را
طوری استخدام كرد كه بعد از شهادتش ، آنها را با دست و نيروی دشمن تا
قلب حكومت دشمن يعنی شام فرستاد . اين خودش يك تاكتيك عجيب و يك
كار فوق العاده است . همه برای اين است كه اين صدا هر چه بيشتر به عالم
برسد ، بيشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بيشتر ابعاد تاريخ و ابعاد زمان
را بشكافد و هيچ مانعی در راه آن وجود نداشته باشد . در بين راه كارهای
خود امام حسين ، نمايشهايی از حقيقت اسلام است ، از مروت ، انسانيت ،
از روح و حقانيت اسلام است . اينها همه جای خودش . ببينيد ! اين شوخی
نيست . در يكی از منازل بين راه حضرت دستور میدهند آب زياد برداريد .
هر چه مشك ذخيره داريد پر از آب كنيد و بر هر چه مركب و شتر همراهتان
است كه آنها را يدك میكشيد ، بار آب بزنيد . ( پيش بينی بوده است )
. در بين راه ناگهان يكی از اصحاب فرياد میكشد : لا حول و لا قوه الا بالله
، يا : لا اله الا الله يا : « انا لله و انا اليه راجعون »( ذكری میگويد
) میگويند چه خبر است ؟ میگويد من
به اين سرزمين آشنا هستم ، سرزمينی است كه در آن نخل نبوده ، مثل اينكه
از دور نخل ديده میشود ، شاخه نخل است ، میفرمايد خوب دقت كنيد .
آنهايی كه چشمهايشان تيزتر است میگويند : نه آقا نخل نيست ، آنها پرچم
است ، انسان است ، اسب است كه از دور دارد میآيد ، اشتباه میكنيد ،
خود حضرت نگاه میكند ، میگويد راست میگوئيد ، كوهی است در سمت چپ
شما ، آن كوه را پشت خودتان قرار بدهيد . حر است با هزار نفر . حسين
عليه السلام مثل پدرش علی عليه السلام ( در داستان صفين ) است كه از اين
جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمیكند . بلكه از نظر او ، اينجا
جائی است كه بايد مروت و جوانمردی اسلامی را نشان بدهد ، فورا میفرمايد
: آن آبها را بياوريد و اسبها را سيراب كنيد ، افراد را سيراب كنيد .
حتی خودشان مراقبت میكنند كه حيوانهای اينها كاملا سيراب شوند . يك نفر
میگويد مشكی را در اختيار من قرار داد كه نتوانستم درش را باز كنم ، خود
حضرت آمدند و با دست خويش در مشك را باز كردند و به من دادند . حتی
اسبها كه آب میخوردند ، فرمود : اينها اگر خسته باشند ، با يك نفس سير
نمیخورند ، بگذاريد با دو نفس ، سه نفس آب بخورند . همچنين در كربلا در
همان نهايت شدتها مراقب است كه ابتدای به جنگ نكند .
مسئله ديگر اين است كه من با آقای محترم نويسنده شهيد جاويد كه دوست
قديمی ماست صحبت میكردم ، با نظر ايشان موافق نبودم به ايشان گفتم چرا
خطبههای امام حسين بعد از اينكه ايشان از نصرت
مردم كوفه مايوس میشوند و معلوم میشود كه ديگر كوفه در اختيار پسر زياد
قرار گرفت و مسلم كشته شد ، داغتر میشود ؟ ممكن است كسی بگويد امام
حسين خودش ديگر راه برگشت نداشت ، بسيار خوب ، راه برگشت نداشت ،
ولی چرا در شب عاشورا بعد از آنكه به اصحابش فرمود من بيعتم را از شما
برداشتم و آنها گفتند خير ، ما دست از دامن شما بر نمیداريم ، نگفت اصلا
ماندن شما در اينجا حرام است ، برای اينكه آنها میخواهند مرا بكشند ، به
شما كاری ندارند ، اگر بمانيد ، خونتان بیجهت ريخته میشود و اين حرام
است ؟ چرا امام حسين نگفت واجب است شما برويد ؟ بلكه وقتی آنها
پايداريشان را اعلام كردند ، امام حسين آنان را فوق العاده تاييد كرد و از
آن وقت بود كه رازهايی را كه قبلا به آنها نمیگفت ، به آنان گفت .
در شب عاشورا كه مطلب قطعی است ، حبيب بن مظاهر را میفرستد در ميان
بنیاسد كه اگر باز هم میشود عدهای را بياورد . معلوم بود كه میخواست بر
عددكشتگان افزوده شود ، چرا كه هر چه خون شهيد بيشتر ريخته شود اين ندا
بيشتر به جهان و جهانيان میرسد . در روز عاشورا ، حر میآيد توبه میكند
بعد میآيد خدمت اباعبدالله ، حضرت میفرمايد از اسب بيا پائين ، میگويد
نه آقا اجازه بدهيد من خونم را در راه شما بريزم ، خونت را در راه ما
بريز يعنی چه ؟ آيا يعنی اگر تو كشته شوی ، من نجات پيدا میكنم ؟ من كه
نجات پيدا نمیكنم . و حضرت به هيچ كس چنين چيزی نگفت . اينها نشان
میدهد كه اباعبدالله عليهالسلام ، خونين شدن اين صحنه را میخواست و بلكه
خودش
آن را رنگ آميزی میكرد . اينجاست كه میبينيم قبل از عاشورا ، صحنههای
عجيبی به وجود میآيد كه گويی آنها را عمدا به وجود آوردهاند تا مطلب
بيشتر نمايانده شود ، بيشتر نمايش داده بشود . اينجاست كه جنبه شبيه
پذيری قضيه ، خيلی زياد میشود . خدا رحمت كند مرحوم آيتی ، دوست
عزيزمان را ( امشب به ياد او افتاديم ) ، در كتاب بررسی تاريخ عاشورا
روی نكتهای خيلی تكيه كرده است ، تعبير ايشان اين است ، میگويد : رنگ
خون از نظر تاريخی ثابت ترين رنگهاست ، در تاريخ و در مسائل تاريخی آن
رنگی كه هرگز محو نمیشود رنگ قرمز است ، رنگ خون است و حسين بن علی
عليه السلام تعمدی داشت كه تاريخ خودش را با اين رنگ ثابت و زايل
نشدنی بنويسد ، پيام خود را با خون خويش نوشت .
شنيده شده كه افرادی در حال از بين رفتن با خون خودشان مطلبی نوشتهاند
و پيام دادهاند . معلوم است كه اين خودش اثر ديگری دارد كه كسی با خون
خود پيام و حرف خويش را بنويسد . در عرب جاهليت رسم بود و گاهی اتفاق
میافتاد كه قبائلی كه میخواستند با يكديگر پيمان ناگسستنی ببندند ، يك
ظرف خون میآوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن میكردند .
میگفتند : اين پيمان ديگر هرگز شكستنی نيست ، پيمان خون است و پيمان
خون شكستنی نيست . حسين بن علی عليه السلام در روز عاشورا گوئی رنگ
آميزی میكند ، اما رنگ آميزی با خون . برای اينكه رنگی كه از هر رنگ
ديگر ثابتتر است در تاريخ ، همين رنگ است . تاريخ خودش را با خون
مینويسد
گاهی میشنويم يا در كتابهای تاريخی میخوانيم كه بسياری از سلاطين و
پادشاهان ، افرادی كه اين اشتها را داشتهاند كه نامشان در تاريخ ثبت شود
، در صدها سال پيش ، در يك لوحه فلزی يا سنگی حك كردهاند كه منم فلانی
، پسر فلان كس ، از نژاد خدايان . منم كسی كه فلان شخص آمد پيش من زانو
زد و . . . حالا چرا پيام خودش را روی سنگ يا فلز ثبت میكند ؟ برای
اينكه از بين نرود ، باقی بماند . به همان نشانی كه ما میبينيم ، تاريخ ،
آنها را زير خروارها خاك مدفون كرد و احدی از آنها اطلاع پيدا نكرد تا
و ياور میخواست كه باز هم بيايد كشته بشود . اين است كه حضرت « هل من
ناصر ينصرنی » میفرمود . صدايشان رسيد به خيمهها ، زنها گريستند ، فرياد
گريهشان بلند شد . امام حسين عليه السلام ، برادرشان حضرت ابوالفضل و يك
نفر ديگر از اهل بيت را فرستادند ، فرمودند برويد زنها را ساكت كنيد ،
آنها آمدند و ساكت كردند . بعد خودشان برگشتند به خيام حرم ، اينجاست
كه طفل شير خوارشان را به دست ايشان میدهند . اين طفل در بغل عمهاش
زينب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت اين طفل را در بغل میگيرد .
اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در ميان اين بلوا ، در فضايی كه هيچ
امنيتی ندارد و از آن طرف تير پرتاب میشود و دشمن كمين كرده اين طفل را
آوردی ، بلكه او را در بغل گرفت و در همين حال تيری از سوی دشمن میآيد و
به گلوی طفل مقدس اصابت میكند . اباعبدالله چه میكند ؟ ببينيد رنگ
آميزی چگونه است ؟ تا اين طفل اين چنين شهيد میشود ، دست میبرد و يك
مشت خون پر میكند و به طرف آسمان میپاشد كه ای آسمان ببين و شاهد باش
!
در آن لحظات آخر كه ضربات زيادی بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده
بود كه ديگری روی زمين افتاده بود و بر روی زانوهايش حركت میكرد و بعد
از مقداری حركت ، میافتاد و دوباره بر میخواست ، ضربتی به گلوی ايشان
اصابت میكند . نوشتهاند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و
صورتش ماليد و گفت من میخواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اينها
صحنه های تكان دهنده صحرای كربلاست ، قضايايی است كه پيام
امام حسين را برای هميشه در دنيا جاويد و ثابت و باقی ماندنی میكند . در
عصر تاسوعا دشمن حمله میكند . حضرت ، برادرشان ابوالفضل را میفرستند و
به او میفرمايند : من میخواهم امشب را با خدای خودم راز و نياز كنم و
نماز بخوانم ، دعا و استغفار كنم ، تو به هر زبانی كه میخواهی امشب
اينها را منصرف كن تا فردا . البته با آنها خواهيم جنگيد . آنها بالاخره
منصرف میشوند . اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا چندين كار انجام
داد كه تاريخ نوشته است .
يكی از كارها اين بود كه به اصحاب ( مخصوصا افرادی كه اهل اين فن
بودند ) دستور داد كه همين امشب ، شمشيرها و نيزههايتان را آماده كنيد ،
و خودشان هم سركشی میكردند . مردی بود به نام جون كه اهل اين كار يعنی
اصلاح اسلحه بود . حضرت میرفتند و از كار او سركشی میكردند . كار ديگری
كه اباعبدالله در آن شب كردند ، اين بود كه دستور دادند كه همان شبانه
خيمهها را كه از هم دور بودند نزديك يكديگر قرار دهند ، و آنچنان نزديك
آوردند كه طنابهای خيمهها در داخل يكديگر فرو رفت بگونهای كه عبور يك
نفر از بين دو خيمه ممكن نبود . بعد هم دستور دادند خيمه ها را به شكل
هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خيمهها گودالی حفر كنند بطوری كه
اسبها نتوانند از روی آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند . همچنين دستور
داد مقداری از خار و خاشاكهايی كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند تا
صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اينها زنده هستند ، دشمن نتواند از
پشت خيمهها بيايد يعنی فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند
و از پشت
بزرگوارش ابوالفضل العباس بود . اينجا است كه باز سخنانی واقعا تاريخی
و نمايشنامهای میشنويم . هر كدام به تعبيری حرفی میزنند ، يكی میگويد آقا
! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و
دو مرتبه زنده بكنند و هفتاد بار چنين كاری را تكرار بكنند ، دست از تو
بر نمیدارم ، اين جان نا قابل ما قربان تو نيست . آن يكی میگويد اگر مرا
هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو بر نمیدارم . حضرت هر كاری
كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند، انجام داد.
مردی بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان
جنگ به دست كفار اسير شده ، خوب جوانش بود ، و معلوم نبود چه بر سرش
میآيد . گفت من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتی پيدا
بكند . خبر رسيد به اباعبدالله كه برای فلان صحابی شما چنين جريانی رخ
داده است . حضرت او را طلب كردند ، از او تشكر نمودند كه تو مرد چنين
و چنان هستی . پسرت گرفتار است ، يك نفر لازم است برود آنجا پولی ،
هديهای ببرد و به آنها بدهد تا اسير را آزاد بكنند . كالاهايی ، لباسهايی
در آنجا بود كه میشد آنها را تبديل به پول كرد . فرمود اينها را میگيری و
میروی در آنجا تبديل به پول میكنی بعد میدهی بچهات را آزاد میكنی . تا
حضرت اين جمله را فرمود ، او عرض كرد : اكلتنی السباع حيا ان فارقتك (
1 ) درندههای بيابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنين كاری بكنم . پسرم
گرفتار است ، باشد ، مگر پسر من از شما عزيزتر است ؟ ! در آن شب بعد
از آن اتمام حجتها وقتی كه همه يكجا و صريحا اعلام وفاداری كردند و گفتند
ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد ، يكدفعه صحنه عوض شد ، امام عليه السلام
فرمود حالا كه اين طور است ، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد . همه گفتند
الحمدلله ، خدا را شكر میكنيم برای چنين توفيقی كه به ما عنايت كرد ،
اين برای ما مژده
است ، شادمانی است .
طفلی در گوشهای از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت . اين
طفل پيش خودش شك كرده كه آيا اين كشته شدن شامل من هم میشود يا نه .
از طرفی حضرت فرمود تمام شما كه در اينجا هستيد ، ولی ممكن است من چون
كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو كرد به اباعبدالله و گفت : يا
عماه ! عمو جان ! و انا فی من قتل ؟ آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم
بود ؟ نوشتهاند اباعبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم
بن الحسن است ، جوابی نداد . از او سؤالی كرد ، فرمود : پسر برادر ! تو
اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم ، اول بگو :
« كيف الموت عندك »؟ مردن پيش تو چگونه است ، چه طعم و مزهای دارد ؟
عرض كرد : « يا عماه احلی من العسل » ، از عسل برای من شيرينتر است .
تو اگر بگويی كه من فردا شهيد میشوم ، مژدهای به من دادهای . فرمود بله
فرزند برادر ، « اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم » ولی بعد از آنكه به درد
سختی مبتلا خواهی شد ، بعد از يك ابتلای بسيار بسيار سخت . گفت خدا را
شكر ، الحمد لله كه چنين حادثهای رخ میدهد . حالا شما ببينيد با توجه به
اين سخن اباعبدالله ، فردا چه صحنه طبيعی عجيبی به وجود میآيد . بعد از
شهادت جناب علی اكبر ، همين طفل سيزده ساله میآيد خدمت اباعبدالله در
حالی كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است ، اسلحهای به تنش
راست نمیآيد . زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای كوچك
. كلاه خودها برای سرافراد
بزرگ مناسب است نه برای بچه كوچك . عرض كرد : عموجان ! نوبت من
است ، اجازه بدهيد به ميدان بروم . ( در روز عاشورا هيچكس بدون اجازه
اباعبدالله به ميدان نمیرفت . هر كس وقتی میآمد ، اول سلامی عرض میكرد
: السلام عليك يا اباعبدالله ، به من اجازه بدهيد ) . اباعبدالله به اين
زوديها به او اجازه نداد . شروع كرد به گريه كردن ، قاسم و عمو در آغوش
هم شروع كردند به گريه كردن . نوشتهاند : فجعل يقبل يديه و رجليه ( 1 )
يعنی قاسم شروع كرد دستها و پاهای اباعبدالله را بوسيدن . آيا اين ، برای
اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند ؟ او اصرار میكند و اباعبدالله
انكار . اباعبدالله میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر میخواهی بروی
، برو ، اما با لفظ به او اجازه نداد ، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت
بيا فرزند برادر ، میخواهم با تو خداحافظی بكنم . قاسم دست به گردن
اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشتهاند
اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند ( اصحاب و اهل بيت
اباعبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند ) كه هر دو بی حال و از يكديگر
جدا شدند . اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد .
راوی كه در لشكر عمر سعد بود ، میگويد يك مرتبه ما بچهای را ديديم كه
سوار اسب شده و به سر خودش به جای كلاه خود يك
عمامه بسته است ، و به پايش هم چكمهای نيست ، كفش معمولی است و بند
يك كفشش هم باز بود و يادم هم نمیرود كه پای چپش بود ، و تعبيرش اين
است : كانه فلقه القمر ( 1 ) گويی اين بچه پارهای از ماه بود ، اين قدر
زيبا بود . همان راوی میگويد : قاسم كه داشت میآمد ، هنوز دانههای اشكش
میريخت .
رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفی میكردند كه من كی هستم . همه
متحيرند كه اين بچه كيست . همين كه در مقابل مردم ايستاد فريادش بلند
شد :
ان تنكرونی فانا ابن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم اگر مرا نمیشناسيد ، من پسر حسن بن علی بن ابيطالبم
هذا الحسين كالاسير المرتهن
بين اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 )
اين مردی كه اينجا میبينيد و گرفتار شما است ، عموی من حسين بن علی بن
ابيطالب است . جناب قاسم به ميدان میرود . اباعبدالله است خودشان را
حاضر كرده و به دست گرفتهاند و گويی منتظر فرصتی هستند كه وظيفه خودشان
را انجام بدهند . من نمیدانم ديگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالی
داشت . منتظر است ، منتظر صدای قاسم كه ناگهان فرياد يا عماه قاسم بلند
شد . راوی میگويد ما نفهميديم
كه حسين با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد . تعبير او اين
است كه مانند يك باز شكاری خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشتهاند بعد
از آنكه جناب قاسم از روی اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر
دور بدن او بودند و يك نفر هم میخواست سر قاسم را از بدن جدا بكند ،
ولی هنگامی كه ديدند اباعبدالله آمد ، همه فرار كردند و همان كسی كه به
قصد قتل قاسم آمده بود زير دست و پای اسبان پايمال شد . از بس كه
ترسيدند ، رفيق خودشان را زير سم اسبهای خودشان پايمال كردند . جمعيت
زياد ، اسبها حركت كردهاند ، چشم ، چشم را نمیبيند ، به قول فردوسی :
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچكس نمیداند كه قضيه از چه قرار است . و انجلت الغبره ( 1 ) همين
كه غبارها نشست ، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته ( من اين
را فراموش نمیكنم : خدا رحمت كند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را ،
گفت يكبار من در حضور مرحوم آيت الله حائری اين روضه را كه متن تاريخ
است ، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست خواندم . به قدری
مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بیتا ب شد . بعد به من گفت فلانی خواهش
میكنم بعد از اين در هر مجلسی
كه من هستم ، اين قسمت را ديگر نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم . )
در حالی كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طی میكند و از شدت درد پاهايش
را به زمين میكوبد . والغلام يفحص برجليه ( 1 ) آن وقت شنيدند كه ابا
عبدالله چنين میگويد : « يعز و الله علی عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته »
( 2 ) پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنی يا عماه ،
ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد ، چقدر بر من ناگوار است كه
به بالين تو برسم اما نتوانم كاری برای تو انجام بدهم .
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله
الطاهرين