گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حماسه حسینی
جلد اول
جلسه چهارم : روشهای تبليغی نهضت حسينی


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله رب العالمين باری الخلائق اجمعين و الصلوه والسلام علی‏
عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد
صلی الله عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين ،
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی‏
بالله حسيبا »( 1 ) .
ديشب وعده دادم كه امشب كه شب عاشورا است ، تا آنجا كه برای من‏
مقدور است و حضور ذهن دارم ، درباره روشها و كيفيات تبليغی ( به معنی‏
صحيح آن ) نهضت حسينی ، عرايضی برای شما عرض بكنم . ولی ابتداء ، مقدمه‏
كوتاهی را كه زمينه‏ای است برای پی بردن به ارزش به اصطلاح تاكتيكهای‏
تبليغاتی‏ای كه اباعبدالله عليه السلام به كار برده‏اند ، عرض می‏كنم .
در تاريخ اسلام ، در پنجاه ساله بين وفات رسول خدا و شهادت
حسين بن علی عليه‏السلام ، جريانات و تحولات فوق العاده‏ای رخ داد . محققين‏
امروز ، آنهائی كه به اصول جامعه شناسی آگاه هستند ، متوجه نكته‏ای شده‏اند
. مخصوصا عبدالله علائلی با اينكه سنی است ، شايد بيشتر از ديگران روی‏
اين مطلب تكيه می‏كند . می‏گويد : بنی‏اميه برخلاف همه قبائل عرب ( قريش‏
و غير قريش ) تنها يك نژاد نبودند ، نژادی بودند كه طرز كار و
فعاليتشان شبيه طرز كار يك حزب بود ، يعنی افكار خاص اجتماعی داشتند ،
تقريبا نظير يهود و در عصر ما و بلكه در طول تاريخ كه نژادی هستند با يك‏
فكر و ايده خاص كه برای رسيدن به ايده خودشان گذشته از هماهنگی‏ای كه‏
ميان همه افرادشان وجود دارد ، نقشه و طرح دارند . قدمای مورخين ،
بنی‏اميه را بصورت يك نژاد زيرك و شيطان صفت معرفی كرده‏اند . و امروز
با اين تعبير از آنها ياد می‏كنند كه بنی اميه همان گروهی هستند كه با
ظهور اسلام ، بيش از هر جمعيت ديگری احساس خطر كردند و اسلام را برای‏
خودشان خطری عظيم شمردند و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند ، تا
هنگام فتح مكه كه مطمئن شدند ديگر مبارزه با اسلام فايده ندارد ، لذا
آمدند و اسلام ظاهری اختيار كردند و به قول عمار ياسر : ما اسلموا و لكن .
. و پيغمبر اكرم هم با آنها معامله مؤلفه قلوبهم می‏كرد ، يعنی مردمی كه‏
اسلام ظاهری دارند ولی اسلام در عمق روحشان نفوذ نكرده است .
پيغمبر اكرم در زمان خودش نيز هيچ كار اساسی را به بنی اميه واگذار
نكرد ولی بعد از پيغمبر تدريجا بنی اميه در دستگاههای اسلامی نفوذ كردند ،
و بزرگترين اشتباه تاريخی و سياسی كه در زمان عمربن
خطاب رخ داد ، اين بود كه يكی از پسران ابوسفيان به نام يزيد والی شام‏
شد و بعد از او معاويه حاكم شام شد و بيست سال يعنی تا آخر حكومت عثمان‏
بر شامات كه مشتمل بر سوريه فعلی و قسمتی از تركيه فعلی و لبنان فعلی و
فلسطين فعلی بود ، حكومت می‏كرد . در اينجا يك جای پا و به اصطلاح جای‏
مهری برای بنی‏اميه پيدا شد و چه جای مهر اساسی ای !
عثمان كه خليفه شد گو اينكه با ساير بنی اميه از نظر روحی تفاوتهايی‏
داشت ( آدم خاصی بود ، با ابوسفيان متفاوت بود ) ولی بالاخره اموی بود .
باری ، پای بنی اميه بطور وسيعی در دستگاه اسلامی باز شد . بسياری از
مناصب مهم اسلامی مانند حكومتهای مهم و بزرگ مصر ، كوفه و بصره ، به‏
دست بنی اميه افتاد . حتی وزارت خود عثمان به دست مروان حكم افتاد .
اين ، قدم بس بزرگی بود كه بنی اميه به طرف مقاصد خودشان پيش رفتند .
معاويه هم روز به روز وضع خودش را تحكيم می‏كرد . تا زمان عثمان اينها
فقط دو نيرو در اختيار داشتند ، يكی پستهای مهم سياسی ، قدرت سياسی و
ديگر ، بيت المال ، قدرت اقتصادی . با كشته شدن عثمان ، معاويه ، نيروی‏
ديگری را هم در خدمت خودش گرفت و آن اينكه ، يك مرتبه داستان خليفه‏
مقتول و مظلوم را مطرح كرد و احساس دينی و مذهبی گروه زيادی از مردم را
( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختيار گرفت . می‏گفت : خليفه مسلمين‏
، خليفه اسلام ، مظلوم كشته شد ، « من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا
( 1 ) ، انتقام خون خليفه مظلوم واجب
است ، بايد گرفت . احساسات دينی صدها هزار و شايد ميليونها نفر از
مردم را به نفع مقاصد خويش در اختيار گرفت . خدا می‏داند كه معاويه در
روضه عثمان خواندنهای خود ، چقدر از مردم اشك گرفته است ، آن ، در زمان‏
خلفای پيش از عثمان ، آن هم دوره عثمان ، اين هم در قتل عثمان كه تقريبا
مقارن است با خلافت علی عليه السلام .
بعد از شهادت علی عليه السلام ، معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و ديگر
همه قدرتها در اختيار او قرار گرفت . در اينجا يك قدرت چهارم را نيز
توانست استخدام بكند و آن اين بود كه شخصيتهای دينی و به اصطلاح امروز
روحانيت را اجير خودش كرد . از آن روز بود كه يك مرتبه شروع كردند به‏
جعل و وضع حديث در مدح عثمان و حتی مقداری در مدح شيخين ، چون معاويه ،
اين را به نفع خودش می‏دانست و به ضرر علی عليه السلام . و چه پولها كه‏
در اين راه مصرف و خرج شد . علی عليه السلام در كلمات خودشان به خطر
عظيم بنی‏اميه اشاره‏ها كرده‏اند . خطبه‏ای است كه اول آن راجع به خوارج‏
است و در اواخر عمرشان هم انشاء كرده‏اند . می‏فرمايند : « فانا فقات عين‏
الفتنه » ( 1 ) من بودم كه چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج‏
است ) ، يك مرتبه در وسط كلام گريز می‏زنند به بنی اميه : « الا و ان‏
اخوف الفتن عندی عليكم ، فتنه بنی‏اميه فانها فتنه عمياء مظلمه » ( 2 )
ولی فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگی نيست ، يعنی بزرگ است اما از
آن بزرگتر و خطرناكتر ، فتنه بنی‏اميه است
درباره فتنه بنی اميه ايشان كلمات زيادی دارند . يكی از خصوصياتی كه‏
علی عليه السلام برای بنی اميه ذكر می‏كند اين است كه می‏گويد مساوات‏
اسلامی به دست اينها بكلی پايمال خواهد شد و آنچه كه اسلام آورده بود كه‏
مردم همه برابر يكديگر هستند ديگر در دوره بنی اميه وجود نخواهد داشت .
مردم تقسيم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) ، بنده آنها در عمل‏
خواهيد بود . در جمله‏ای چنين‏می‏فرمايد :
« حتی لا يكون انتصار احدكم منهم الا كانتصار العبد من ربه » ( 1 ) كه‏
خلاصه‏اش اين است كه برخورد شما با اينها شبيه برخورد يك بنده با آقا
خواهد بود ، آنها همه آقا خواهند بود و شما حكم برده و بنده را خواهيد
داشت ، كه در اين زمينه مطلب خيلی زياد است .
دوم چيزی كه باز در كلمات اميرالمؤمنين ، در پيش بينی‏های ايشان آمده‏
است كه بعد رخ داد ، سر به نيست شدن ، به اصطلاح روشنفكران بعد از ايشان‏
است . تعبير حضرت چنين است : « عمت خطتها و خصت بليتها » ( 2 ) اين‏
بليه‏ای است كه همه جا را می‏گيرد ولی گرفتاريهايش اختصاص به يك طبقه‏
معين پيدا می‏كند . تعبير حضرت تعبير بسيار عالی و خوبی است . اين طور
می‏فرمايند : « و اصاب البلاء من ابصر فيها ، و اخطا البلاء من عمی عنها »
( 3 ) . هر كس كه بصيرتی داشته باشد و به قول امروز روشنفكر باشد ، هر
كس كه فهم و دركی داشته باشد ، اين بلا و فتنه ، او را می‏گيرد . زيرا
نمی‏خواهند آدم چيز فهمی وجود داشته باشد . و تاريخ نشان می‏دهد كه‏
بنی‏اميه افراد به اصطلاح روشنفكر و دراك آن زمان را درست مثل مرغی كه‏
دانه‏ها را جمع بكند ، يكی يكی جمع می‏كردند و سر به نيست می‏نمودند . و چه‏
قتلهای فجيعی در اين زمينه انجام دادند .
مسئله سوم ، هتك حرمتهای الهی است . ديگر حرامی باقی نمی‏ماند مگر
اينكه اينها مرتكب خواهند شد و عقد و بسته‏ای از اسلام باقی نمی‏ماند جز
اينكه باز می‏كنند : « لا يدعو لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه » (
1 ) . چهارم اينكه مسئله به اين جا پايان نمی‏گيرد ، بلكه عملا با اسلام‏
مخالفت می‏كنند و برای اينكه مردم را واژگونه كنند ، اسلام را واژگونه‏
می‏كنند . « و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا » ( 2 ) . اسلام را می‏پوشانند
به تن مردم امام آنچنان كه پوستينی را وارونه بپوشانند . شما می‏دانيد كه‏
خاصيت پوستين يعنی گرم كردن و نيز زيبايی نقش و نگارهای آن وقتی بروز
می‏كند كه آن را درست بپوشند . اگر پوستين را وارونه بپوشند ، يك ذره‏
گرما ندارد و بعلاوه يك امر وحشتناكی می‏شود كه مورد تمسخر افراد قرار
می‏گيرد . علی عليه السلام كه شهيد شد برخلاف پيش بينی‏های معاويه كه علی‏
با كشته شدنش تمام می‏شود ، به صورت يك سمبل در جامعه زنده شد ، اگر چه‏
به عنوان يك فرد كشته شد . يعنی فكر علی بعد از مردنش بيشتر گسترش‏
يافت و بعد شيعه‏ها در مقابل حزب اموی دور همديگر جمع شدند ، همفكريها
پيدا شد و در واقع آن وقت بود كه شيعه علی به صورت يك جمعيت‏
متشكل در آمد .
معاويه در دوره خودش مبارزات زيادی با فكر علی عليه السلام كرد ، سب‏
و لعنها بالای منبر برای علی می‏شد . بخشنامه كرده بودند كه در سراسر كشور
اسلامی در نماز جمعه‏ها علی عليه السلام را لعن بكنند . و اين علامت اين‏
است كه علی عليه السلام به صورت يك نيرو و يك سمبل و يك فكر و عقيده‏
و ايمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . اين مرد برای مبارزه با فكر
و روح علی كارها انجام داد ، يكی را مسموم كرد ، سر ديگری را روی نيزه‏
كرد ، اينها به جای خودش ، ولی معاويه يك ظاهری را برای فريب مردم حفظ
می‏كرد . تا دوره يزيد می‏رسد كه ديگر تشت رسوايی ، از بام می‏افتد . و
انصاف اين است كه يزيد از نظر سياست اموی هم يك غلط بود ، يعنی كسی‏
بود كه نتوانست سياست اموی را اعمال بكند ، بلكه كاری كرد كه پرده‏
امويها را دريد . در اين شرايط است كه اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز
می‏كنند . حالا مقداری راجع به نهضت ايشان برای شما عرض می‏كنم . مطلبی را
می‏گويم ، شما تامل بفرمائيد ، ببينيد اين طور هست يا نه . همان طور كه‏
كلمات و آيات قرآن از لحاظ لفظی و فصاحت و بلاغت و روانی ، نوعی خاص‏
از آهنگها را به آسانی می‏پذيرد و اين خود ، آيت بسيار بزرگی برای نفوذ
قرآن بر دلها بوده و هست ، انسان وقتی تاريخ حادثه عاشورا را می‏خواند ،
استعدادی برای شبيه سازی در آن می‏بيند . همان طور كه قرآن برای آهنگ‏
پذيری ساخته نشده ولی اين طور هست ، حادثه كربلا هم برای شبيه سازی ساخته‏
نشده ولی
اين طور هست .
من نمی‏دانم ، شايد شخص اباعبدالله در اين مورد نظر داشته . البته اين‏
مطلب را اثبات نمی‏كنم ولی نفی هم نمی‏كنم . داستان كربلا در هزار و
دويست سال پيش روی صفحه كتاب آمده ، يك وقتی آمده كه كسی فكر نمی‏كرده‏
كه اين حادثه اين قدر گسترش پيدا خواهد كرد . متن تاريخ اين حادثه گويی‏
اساسا برای يك نمايشنامه نوشته شده است ، شبيه پذير است ، گويی دستور
داده‏اند كه آن را برای صحنه بودن بسازند . شهادتهای فجيع ما زياد داريم‏
ولی اين داستان به اين شكل آيا می‏تواند تصادف باشد و تعمد نباشد و
اباعبدالله به اين مطلب توجه نكرده باشد ؟ من نمی‏دانم ، ولی بالاخره قضيه‏
اين طور است و باور هم نمی‏كنم كه تعمدی در كار نباشد .
از امام تقاضای بيعت می‏كنند ، بعد از سه روز امام حركت می‏كند و می‏رود
به مكه و به اصطلاح مهاجرت می‏كند و در مكه كه حرم امن الهی است ، سكنی‏
می‏گزيند و شروع به فعاليت می‏كند . چرا به مكه رفت ؟ آيا به اين جهت كه‏
مكه حرم امن الهی بود و معتقد بود كه بنی اميه مكه را محترم خواهند شمرد
؟ يعنی درباره بنی اميه ، چنين اعتقاد داشت كه اگر سياستشان اقتضا بكند
و بخواهند او را در مكه بكشند ، اينكار را نمی‏كنند ؟ يا نه ، رفتن به مكه‏
اولا برای اين بود كه خود اين مهاجرت ، اعلام مخالفت بود . اگر در مدينه‏
می‏ماند و می‏گفت من بيعت نمی‏كنم صدايش آنقدر به عالم اسلام نمی‏رسيد .
بدين جهت هم گفت بيعت نمی‏كنم و هم اهل بيتش را حركت داد و برد به‏
مكه . اين بود كه صدايش در اطراف پيچيد كه حسين بن علی حاضر به بيعت‏
نشد و لذا از مدينه به مكه رفت . خود اين ، به اصطلاح ( اگر تعبير درست‏
باشد ) يك ژست تبليغاتی بود برای رساندن هدف و پيام خودش به مردم .
از اين بالاتر كه عجيب و فوق العاده است اينكه امام حسين عليه السلام در
سوم شعبان وارد مكه می‏شود ، و ماههای رمضان ، شوال ، ذی القعده و ذی‏
الحجه ( تا هشتم اين ماه ) يعنی ايامی كه عمره مستحب است و مردم از
اطراف و اكناف به مكه می‏آيند را در آنجا می‏ماند .
كم كم فصل حج می‏رسد ، مردم از اطراف و اكناف و حتی از اقصا بلاد
خراسان به مكه می‏آيند . روز ترويه می‏شود يعنی روز هشتم ذی الحجه ، روزی‏
كه همه برای حج از نو لباس احرام می‏پوشند و می‏خواهند به منی و عرفات‏
بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان ، امام حسين عليه السلام اعلام‏
می‏كند كه من می‏خواهم بطرف عراق بروم ، من می‏خواهم به طرف كوفه بروم .
يعنی در چنين شرايطی پشت می‏كند به كعبه ، پشت می‏كند به حج ، يعنی من‏
اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضايت خودش را به اين وسيله و
به اين شكل اعلام می‏كند . يعنی اين كعبه ديگر در تسخير بنی اميه است ،
حجی كه گرداننده‏اش يزيد باشد ، برای مسلمين فايده‏ای نخواهد داشت . اين‏
پشت كردن به كعبه و اعمال حج در چنين روزی و اينكه بعد بگويد من برای‏
رضای خدا رو به جهاد می‏كنم و پشت به حج ، رو به امر به معروف می‏كنم و
پشت به حج ، اين ، يك دنيا معنی داشت ، كار كوچكی نبود . ارزش‏
تبليغاتی ، اسلوب ، روش و متدكار در اينجا به
اوج خود می‏رسد . سفری را در پيش می‏گيرد كه همه عقلا ( يعنی عقلايی كه بر
اساس منافع قضاوت می‏كنند ) آن را از نظر شخص امام حسين ناموفق پيش‏
بينی می‏كنند . يعنی پيش بينی می‏كنند كه ايشان در سفر كشته خواهند شد . و
امام حسين در بسياری از موارد ، پيش بينی آنها را تصديق می‏كند ، می‏گويد
: خودم هم می‏دانم .
می‏گويند پس چرا زن و بچه را همراه خودت می‏بری ؟ می‏گويد : آنها را هم‏
بايد ببرم . بودن اهل بيت امام حسين عليه السلام در صحنه كربلا ، صحنه را
بسيار بسيار داغتر كرد . و در واقع امام حسين عليه السلام يك عده مبلغ را
طوری استخدام كرد كه بعد از شهادتش ، آنها را با دست و نيروی دشمن تا
قلب حكومت دشمن يعنی شام فرستاد . اين خودش يك تاكتيك عجيب و يك‏
كار فوق العاده است . همه برای اين است كه اين صدا هر چه بيشتر به عالم‏
برسد ، بيشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بيشتر ابعاد تاريخ و ابعاد زمان‏
را بشكافد و هيچ مانعی در راه آن وجود نداشته باشد . در بين راه كارهای‏
خود امام حسين ، نمايشهايی از حقيقت اسلام است ، از مروت ، انسانيت ،
از روح و حقانيت اسلام است . اينها همه جای خودش . ببينيد ! اين شوخی‏
نيست . در يكی از منازل بين راه حضرت دستور می‏دهند آب زياد برداريد .
هر چه مشك ذخيره داريد پر از آب كنيد و بر هر چه مركب و شتر همراهتان‏
است كه آنها را يدك می‏كشيد ، بار آب بزنيد . ( پيش بينی بوده است )
. در بين راه ناگهان يكی از اصحاب فرياد می‏كشد : لا حول و لا قوه الا بالله‏
، يا : لا اله الا الله يا : « انا لله و انا اليه راجعون »( ذكری می‏گويد
) می‏گويند چه خبر است ؟ می‏گويد من
به اين سرزمين آشنا هستم ، سرزمينی است كه در آن نخل نبوده ، مثل اينكه‏
از دور نخل ديده می‏شود ، شاخه نخل است ، می‏فرمايد خوب دقت كنيد .
آنهايی كه چشمهايشان تيزتر است می‏گويند : نه آقا نخل نيست ، آنها پرچم‏
است ، انسان است ، اسب است كه از دور دارد می‏آيد ، اشتباه می‏كنيد ،
خود حضرت نگاه می‏كند ، می‏گويد راست می‏گوئيد ، كوهی است در سمت چپ‏
شما ، آن كوه را پشت خودتان قرار بدهيد . حر است با هزار نفر . حسين‏
عليه السلام مثل پدرش علی عليه السلام ( در داستان صفين ) است كه از اين‏
جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمی‏كند . بلكه از نظر او ، اينجا
جائی است كه بايد مروت و جوانمردی اسلامی را نشان بدهد ، فورا می‏فرمايد
: آن آبها را بياوريد و اسبها را سيراب كنيد ، افراد را سيراب كنيد .
حتی خودشان مراقبت می‏كنند كه حيوانهای اينها كاملا سيراب شوند . يك نفر
می‏گويد مشكی را در اختيار من قرار داد كه نتوانستم درش را باز كنم ، خود
حضرت آمدند و با دست خويش در مشك را باز كردند و به من دادند . حتی‏
اسبها كه آب می‏خوردند ، فرمود : اينها اگر خسته باشند ، با يك نفس سير
نمی‏خورند ، بگذاريد با دو نفس ، سه نفس آب بخورند . همچنين در كربلا در
همان نهايت شدتها مراقب است كه ابتدای به جنگ نكند .
مسئله ديگر اين است كه من با آقای محترم نويسنده شهيد جاويد كه دوست‏
قديمی ماست صحبت می‏كردم ، با نظر ايشان موافق نبودم به ايشان گفتم چرا
خطبه‏های امام حسين بعد از اينكه ايشان از نصرت
مردم كوفه مايوس می‏شوند و معلوم می‏شود كه ديگر كوفه در اختيار پسر زياد
قرار گرفت و مسلم كشته شد ، داغتر می‏شود ؟ ممكن است كسی بگويد امام‏
حسين خودش ديگر راه برگشت نداشت ، بسيار خوب ، راه برگشت نداشت ،
ولی چرا در شب عاشورا بعد از آنكه به اصحابش فرمود من بيعتم را از شما
برداشتم و آنها گفتند خير ، ما دست از دامن شما بر نمی‏داريم ، نگفت اصلا
ماندن شما در اينجا حرام است ، برای اينكه آنها می‏خواهند مرا بكشند ، به‏
شما كاری ندارند ، اگر بمانيد ، خونتان بی‏جهت ريخته می‏شود و اين حرام‏
است ؟ چرا امام حسين نگفت واجب است شما برويد ؟ بلكه وقتی آنها
پايداريشان را اعلام كردند ، امام حسين آنان را فوق العاده تاييد كرد و از
آن وقت بود كه رازهايی را كه قبلا به آنها نمی‏گفت ، به آنان گفت .
در شب عاشورا كه مطلب قطعی است ، حبيب بن مظاهر را می‏فرستد در ميان‏
بنی‏اسد كه اگر باز هم می‏شود عده‏ای را بياورد . معلوم بود كه می‏خواست بر
عددكشتگان افزوده شود ، چرا كه هر چه خون شهيد بيشتر ريخته شود اين ندا
بيشتر به جهان و جهانيان می‏رسد . در روز عاشورا ، حر می‏آيد توبه می‏كند
بعد می‏آيد خدمت اباعبدالله ، حضرت می‏فرمايد از اسب بيا پائين ، می‏گويد
نه آقا اجازه بدهيد من خونم را در راه شما بريزم ، خونت را در راه ما
بريز يعنی چه ؟ آيا يعنی اگر تو كشته شوی ، من نجات پيدا می‏كنم ؟ من كه‏
نجات پيدا نمی‏كنم . و حضرت به هيچ كس چنين چيزی نگفت . اينها نشان‏
می‏دهد كه اباعبدالله عليه‏السلام ، خونين شدن اين صحنه را می‏خواست و بلكه‏
خودش
آن را رنگ آميزی می‏كرد . اينجاست كه می‏بينيم قبل از عاشورا ، صحنه‏های‏
عجيبی به وجود می‏آيد كه گويی آنها را عمدا به وجود آورده‏اند تا مطلب‏
بيشتر نمايانده شود ، بيشتر نمايش داده بشود . اينجاست كه جنبه شبيه‏
پذيری قضيه ، خيلی زياد می‏شود . خدا رحمت كند مرحوم آيتی ، دوست‏
عزيزمان را ( امشب به ياد او افتاديم ) ، در كتاب بررسی تاريخ عاشورا
روی نكته‏ای خيلی تكيه كرده است ، تعبير ايشان اين است ، می‏گويد : رنگ‏
خون از نظر تاريخی ثابت ترين رنگهاست ، در تاريخ و در مسائل تاريخی آن‏
رنگی كه هرگز محو نمی‏شود رنگ قرمز است ، رنگ خون است و حسين بن علی‏
عليه السلام تعمدی داشت كه تاريخ خودش را با اين رنگ ثابت و زايل‏
نشدنی بنويسد ، پيام خود را با خون خويش نوشت .
شنيده شده كه افرادی در حال از بين رفتن با خون خودشان مطلبی نوشته‏اند
و پيام داده‏اند . معلوم است كه اين خودش اثر ديگری دارد كه كسی با خون‏
خود پيام و حرف خويش را بنويسد . در عرب جاهليت رسم بود و گاهی اتفاق‏
می‏افتاد كه قبائلی كه می‏خواستند با يكديگر پيمان ناگسستنی ببندند ، يك‏
ظرف خون می‏آوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن می‏كردند .
می‏گفتند : اين پيمان ديگر هرگز شكستنی نيست ، پيمان خون است و پيمان‏
خون شكستنی نيست . حسين بن علی عليه السلام در روز عاشورا گوئی رنگ‏
آميزی می‏كند ، اما رنگ آميزی با خون . برای اينكه رنگی كه از هر رنگ‏
ديگر ثابت‏تر است در تاريخ ، همين رنگ است . تاريخ خودش را با خون‏
می‏نويسد
گاهی می‏شنويم يا در كتابهای تاريخی می‏خوانيم كه بسياری از سلاطين و
پادشاهان ، افرادی كه اين اشتها را داشته‏اند كه نامشان در تاريخ ثبت شود
، در صدها سال پيش ، در يك لوحه فلزی يا سنگی حك كرده‏اند كه منم فلانی‏
، پسر فلان كس ، از نژاد خدايان . منم كسی كه فلان شخص آمد پيش من زانو
زد و . . . حالا چرا پيام خودش را روی سنگ يا فلز ثبت می‏كند ؟ برای‏
اينكه از بين نرود ، باقی بماند . به همان نشانی كه ما می‏بينيم ، تاريخ ،
آنها را زير خروارها خاك مدفون كرد و احدی از آنها اطلاع پيدا نكرد تا
و ياور می‏خواست كه باز هم بيايد كشته بشود . اين است كه حضرت « هل من‏
ناصر ينصرنی » می‏فرمود . صدايشان رسيد به خيمه‏ها ، زنها گريستند ، فرياد
گريه‏شان بلند شد . امام حسين عليه السلام ، برادرشان حضرت ابوالفضل و يك‏
نفر ديگر از اهل بيت را فرستادند ، فرمودند برويد زنها را ساكت كنيد ،
آنها آمدند و ساكت كردند . بعد خودشان برگشتند به خيام حرم ، اينجاست‏
كه طفل شير خوارشان را به دست ايشان می‏دهند . اين طفل در بغل عمه‏اش‏
زينب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت اين طفل را در بغل می‏گيرد .
اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در ميان اين بلوا ، در فضايی كه هيچ‏
امنيتی ندارد و از آن طرف تير پرتاب می‏شود و دشمن كمين كرده اين طفل را
آوردی ، بلكه او را در بغل گرفت و در همين حال تيری از سوی دشمن می‏آيد و
به گلوی طفل مقدس اصابت می‏كند . اباعبدالله چه می‏كند ؟ ببينيد رنگ‏
آميزی چگونه است ؟ تا اين طفل اين چنين شهيد می‏شود ، دست می‏برد و يك‏
مشت خون پر می‏كند و به طرف آسمان می‏پاشد كه ای آسمان ببين و شاهد باش‏
!
در آن لحظات آخر كه ضربات زيادی بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده‏
بود كه ديگری روی زمين افتاده بود و بر روی زانوهايش حركت می‏كرد و بعد
از مقداری حركت ، می‏افتاد و دوباره بر می‏خواست ، ضربتی به گلوی ايشان‏
اصابت می‏كند . نوشته‏اند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و
صورتش ماليد و گفت من می‏خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اينها
صحنه های تكان دهنده صحرای كربلاست ، قضايايی است كه پيام
امام حسين را برای هميشه در دنيا جاويد و ثابت و باقی ماندنی می‏كند . در
عصر تاسوعا دشمن حمله می‏كند . حضرت ، برادرشان ابوالفضل را می‏فرستند و
به او می‏فرمايند : من می‏خواهم امشب را با خدای خودم راز و نياز كنم و
نماز بخوانم ، دعا و استغفار كنم ، تو به هر زبانی كه می‏خواهی امشب‏
اينها را منصرف كن تا فردا . البته با آنها خواهيم جنگيد . آنها بالاخره‏
منصرف می‏شوند . اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا چندين كار انجام‏
داد كه تاريخ نوشته است .
يكی از كارها اين بود كه به اصحاب ( مخصوصا افرادی كه اهل اين فن‏
بودند ) دستور داد كه همين امشب ، شمشيرها و نيزه‏هايتان را آماده كنيد ،
و خودشان هم سركشی می‏كردند . مردی بود به نام جون كه اهل اين كار يعنی‏
اصلاح اسلحه بود . حضرت می‏رفتند و از كار او سركشی می‏كردند . كار ديگری‏
كه اباعبدالله در آن شب كردند ، اين بود كه دستور دادند كه همان شبانه‏
خيمه‏ها را كه از هم دور بودند نزديك يكديگر قرار دهند ، و آنچنان نزديك‏
آوردند كه طنابهای خيمه‏ها در داخل يكديگر فرو رفت بگونه‏ای كه عبور يك‏
نفر از بين دو خيمه ممكن نبود . بعد هم دستور دادند خيمه ها را به شكل‏
هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خيمه‏ها گودالی حفر كنند بطوری كه‏
اسبها نتوانند از روی آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند . همچنين دستور
داد مقداری از خار و خاشاكهايی كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند تا
صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اينها زنده هستند ، دشمن نتواند از
پشت خيمه‏ها بيايد يعنی فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند
و از پشت
بزرگوارش ابوالفضل العباس بود . اينجا است كه باز سخنانی واقعا تاريخی‏
و نمايشنامه‏ای می‏شنويم . هر كدام به تعبيری حرفی می‏زنند ، يكی می‏گويد آقا
! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و
دو مرتبه زنده بكنند و هفتاد بار چنين كاری را تكرار بكنند ، دست از تو
بر نمی‏دارم ، اين جان نا قابل ما قربان تو نيست . آن يكی می‏گويد اگر مرا
هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو بر نمی‏دارم . حضرت هر كاری‏
كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند، انجام داد.
مردی بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان‏
جنگ به دست كفار اسير شده ، خوب جوانش بود ، و معلوم نبود چه بر سرش‏
می‏آيد . گفت من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتی پيدا
بكند . خبر رسيد به اباعبدالله كه برای فلان صحابی شما چنين جريانی رخ‏
داده است . حضرت او را طلب كردند ، از او تشكر نمودند كه تو مرد چنين‏
و چنان هستی . پسرت گرفتار است ، يك نفر لازم است برود آنجا پولی ،
هديه‏ای ببرد و به آنها بدهد تا اسير را آزاد بكنند . كالاهايی ، لباسهايی‏
در آنجا بود كه می‏شد آنها را تبديل به پول كرد . فرمود اينها را می‏گيری و
می‏روی در آنجا تبديل به پول می‏كنی بعد می‏دهی بچه‏ات را آزاد می‏كنی . تا
حضرت اين جمله را فرمود ، او عرض كرد : اكلتنی السباع حيا ان فارقتك (
1 ) درنده‏های بيابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنين كاری بكنم . پسرم‏
گرفتار است ، باشد ، مگر پسر من از شما عزيزتر است ؟ ! در آن شب بعد
از آن اتمام حجتها وقتی كه همه يكجا و صريحا اعلام وفاداری كردند و گفتند
ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد ، يكدفعه صحنه عوض شد ، امام عليه السلام‏
فرمود حالا كه اين طور است ، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد . همه گفتند
الحمدلله ، خدا را شكر می‏كنيم برای چنين توفيقی كه به ما عنايت كرد ،
اين برای ما مژده
است ، شادمانی است .
طفلی در گوشه‏ای از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت . اين‏
طفل پيش خودش شك كرده كه آيا اين كشته شدن شامل من هم می‏شود يا نه .
از طرفی حضرت فرمود تمام شما كه در اينجا هستيد ، ولی ممكن است من چون‏
كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو كرد به اباعبدالله و گفت : يا
عماه ! عمو جان ! و انا فی من قتل ؟ آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم‏
بود ؟ نوشته‏اند اباعبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم‏
بن الحسن است ، جوابی نداد . از او سؤالی كرد ، فرمود : پسر برادر ! تو
اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم ، اول بگو :
« كيف الموت عندك »؟ مردن پيش تو چگونه است ، چه طعم و مزه‏ای دارد ؟
عرض كرد : « يا عماه احلی من العسل » ، از عسل برای من شيرينتر است .
تو اگر بگويی كه من فردا شهيد می‏شوم ، مژده‏ای به من داده‏ای . فرمود بله‏
فرزند برادر ، « اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم » ولی بعد از آنكه به درد
سختی مبتلا خواهی شد ، بعد از يك ابتلای بسيار بسيار سخت . گفت خدا را
شكر ، الحمد لله كه چنين حادثه‏ای رخ می‏دهد . حالا شما ببينيد با توجه به‏
اين سخن اباعبدالله ، فردا چه صحنه طبيعی عجيبی به وجود می‏آيد . بعد از
شهادت جناب علی اكبر ، همين طفل سيزده ساله می‏آيد خدمت اباعبدالله در
حالی كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است ، اسلحه‏ای به تنش‏
راست نمی‏آيد . زرهها را برای مردان بزرگ ساخته‏اند نه برای بچه‏های كوچك‏
. كلاه خودها برای سرافراد
بزرگ مناسب است نه برای بچه كوچك . عرض كرد : عموجان ! نوبت من‏
است ، اجازه بدهيد به ميدان بروم . ( در روز عاشورا هيچكس بدون اجازه‏
اباعبدالله به ميدان نمی‏رفت . هر كس وقتی می‏آمد ، اول سلامی عرض می‏كرد
: السلام عليك يا اباعبدالله ، به من اجازه بدهيد ) . اباعبدالله به اين‏
زوديها به او اجازه نداد . شروع كرد به گريه كردن ، قاسم و عمو در آغوش‏
هم شروع كردند به گريه كردن . نوشته‏اند : فجعل يقبل يديه و رجليه ( 1 )
يعنی قاسم شروع كرد دستها و پاهای اباعبدالله را بوسيدن . آيا اين ، برای‏
اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند ؟ او اصرار می‏كند و اباعبدالله‏
انكار . اباعبدالله می‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر می‏خواهی بروی‏
، برو ، اما با لفظ به او اجازه نداد ، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت‏
بيا فرزند برادر ، می‏خواهم با تو خداحافظی بكنم . قاسم دست به گردن‏
اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشته‏اند
اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند ( اصحاب و اهل بيت‏
اباعبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند ) كه هر دو بی حال و از يكديگر
جدا شدند . اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد .
راوی كه در لشكر عمر سعد بود ، می‏گويد يك مرتبه ما بچه‏ای را ديديم كه‏
سوار اسب شده و به سر خودش به جای كلاه خود يك
عمامه بسته است ، و به پايش هم چكمه‏ای نيست ، كفش معمولی است و بند
يك كفشش هم باز بود و يادم هم نمی‏رود كه پای چپش بود ، و تعبيرش اين‏
است : كانه فلقه القمر ( 1 ) گويی اين بچه پاره‏ای از ماه بود ، اين قدر
زيبا بود . همان راوی می‏گويد : قاسم كه داشت می‏آمد ، هنوز دانه‏های اشكش‏
می‏ريخت .
رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفی می‏كردند كه من كی هستم . همه‏
متحيرند كه اين بچه كيست . همين كه در مقابل مردم ايستاد فريادش بلند
شد :

ان تنكرونی فانا ابن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم اگر مرا نمی‏شناسيد ، من پسر حسن بن علی بن ابيطالبم


هذا الحسين كالاسير المرتهن
بين اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 )
اين مردی كه اينجا می‏بينيد و گرفتار شما است ، عموی من حسين بن علی بن‏
ابيطالب است . جناب قاسم به ميدان می‏رود . اباعبدالله است خودشان را
حاضر كرده و به دست گرفته‏اند و گويی منتظر فرصتی هستند كه وظيفه خودشان‏
را انجام بدهند . من نمی‏دانم ديگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالی‏
داشت . منتظر است ، منتظر صدای قاسم كه ناگهان فرياد يا عماه قاسم بلند
شد . راوی می‏گويد ما نفهميديم
كه حسين با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد . تعبير او اين‏
است كه مانند يك باز شكاری خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشته‏اند بعد
از آنكه جناب قاسم از روی اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر
دور بدن او بودند و يك نفر هم می‏خواست سر قاسم را از بدن جدا بكند ،
ولی هنگامی كه ديدند اباعبدالله آمد ، همه فرار كردند و همان كسی كه به‏
قصد قتل قاسم آمده بود زير دست و پای اسبان پايمال شد . از بس كه‏
ترسيدند ، رفيق خودشان را زير سم اسبهای خودشان پايمال كردند . جمعيت‏
زياد ، اسبها حركت كرده‏اند ، چشم ، چشم را نمی‏بيند ، به قول فردوسی :

ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچكس نمی‏داند كه قضيه از چه قرار است . و انجلت الغبره ( 1 ) همين‏
كه غبارها نشست ، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته ( من اين‏
را فراموش نمی‏كنم : خدا رحمت كند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را ،
گفت يكبار من در حضور مرحوم آيت الله حائری اين روضه را كه متن تاريخ‏
است ، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست خواندم . به قدری‏
مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بی‏تا ب شد . بعد به من گفت فلانی خواهش‏
می‏كنم بعد از اين در هر مجلسی
كه من هستم ، اين قسمت را ديگر نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم . )
در حالی كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طی می‏كند و از شدت درد پاهايش‏
را به زمين می‏كوبد . والغلام يفحص برجليه ( 1 ) آن وقت شنيدند كه ابا
عبدالله چنين می‏گويد : « يعز و الله علی عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته »
( 2 ) پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنی يا عماه ،
ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد ، چقدر بر من ناگوار است كه‏
به بالين تو برسم اما نتوانم كاری برای تو انجام بدهم .
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله‏
الطاهرين